این بخشی از صحبتهای یک کارگر افغانستانی با «ایرانوایر» است که کارفرمای هموطنش در ایران حقوق او را پرداخت نکرده است. او با اندک پولی که آن را از یکی از اهالی محل خود قرض گرفته، با مشکلات فراوان خود را به ایران رسانده بود.
این پسر افغانستانی رویاهایی در سر داشته که به باور خودش، در تهران یا اصفهان و شاید هم در مشهد بر آورده میشدهاند؛ رویای پول در آوردن برای تامین هزینههای خانوادهاش و ساختن روزگاری مناسب که بتوان نام آن را یک زندگی گذاشت: «در خانه پول نداشتیم. با پسر عمویم صحبت کردم و به او گفتم با هم فرار کنیم و برویم ایران. او هم پول نداشت. یک نفر را میشناختم که پول سر فایده میداد. از او یک مقدار پول سر فایده گرفتیم. قرار شد وقتی به ایران رسیدم و کار کردم، بیشتر از مبلغی که به من داده بود را برایش بفرستم. همان روز از خانه فرار کردیم.»
آنها افغانستان را به مقصد ایران ترک میکنند. بعد از یک شبانه روز، خود را به شهر «کویته» پاکستان میرسانند. بخش زیادی از پولشان اما خرج شده بود. آنها نمیدانستند که رسیدن به تهران، آن هم با جیب خالی، کار سادهای نیست: «در مسیر راه پول کم آوردم. برادرم چند سال پیش از من به ایران رفته بود. ولی او هم پول نداشت که من را کمک کند. بالاخره خیلی به سختی مشکل خود را حل کردم تا به تهران رسیدم. در آنجا هم کسی پول قاچاقبری من را نداد.
«وقتی کارم تمام شد، حسابم را تسویه نکرد. گفت چند روز بعد زنگ میزنم ولی زنگ نزد. وقتی من زنگ میزدم هم جواب نمیداد. آخرش که زیاد تماس گرفتم، گوشی را جواب داد و گفت حساب تو را در آوردهام، چهار میلیون تومان طلب داری! او حتی حقوق روزانه من را از سال پیش هم کمتر حساب کرده بود. به حساب خودم، پنج میلیون تومان میشد. اما او چهار میلیون حساب کرده بود. آخرش همان چهار میلیون را هم نداد.»
این بخشی از صحبتهای یک کارگر افغانستانی با «ایرانوایر» است که کارفرمای هموطنش در ایران حقوق او را پرداخت نکرده است.
او با اندک پولی که آن را از یکی از اهالی محل خود قرض گرفته، با مشکلات فراوان خود را به ایران رسانده بود. این پسر افغانستانی رویاهایی در سر داشته که به باور خودش، در تهران یا اصفهان و شاید هم در مشهد بر آورده میشدهاند؛ رویای پول در آوردن برای تامین هزینههای خانوادهاش و ساختن روزگاری مناسب که بتوان نام آن را یک زندگی گذاشت: «در خانه پول نداشتیم. با پسر عمویم صحبت کردم و به او گفتم با هم فرار کنیم و برویم ایران. او هم پول نداشت. یک نفر را میشناختم که پول سر فایده میداد. از او یک مقدار پول سر فایده گرفتیم. قرار شد وقتی به ایران رسیدم و کار کردم، بیشتر از مبلغی که به من داده بود را برایش بفرستم. همان روز از خانه فرار کردیم.»
آنها افغانستان را به مقصد ایران ترک میکنند. بعد از یک شبانه روز، خود را به شهر «کویته» پاکستان میرسانند. بخش زیادی از پولشان اما خرج شده بود. آنها نمیدانستند که رسیدن به تهران، آن هم با جیب خالی، کار سادهای نیست: «در مسیر راه پول کم آوردم. برادرم چند سال پیش از من به ایران رفته بود. ولی او هم پول نداشت که من را کمک کند. بالاخره خیلی به سختی مشکل خود را حل کردم تا به تهران رسیدم. در آنجا هم کسی پول قاچاقبری من را نداد. قاچاقبر آشنا بود، برای همین من را آزاد کرد. اما قرار شد وقتی کار کردم، پول او را بدهم.»
او با برادرش که در تهران کارهای ساختمانی میکرد، مشغول به کار میشود. قرار بود هرچه سریعتر هزینه قاچاقبر را پرداخت کند. در عین حال باید مبلغی که از هممحلهای خود قرض کرده بود را هم پس میداد. کم شدن کار باعث شد تا او محل کارش را تغییر دهد اما پس از مدتی کار کردن در جای دیگر، دوباره نزد کار فرمای افغانستانی که برادرش با او کار میکرد، برگشت. ولی رفتار کارفرمای افغانستانی او چندان دلنشین نبود. برخورد تند و بد دهانی او باعث شده بود که برادرش کارش را ترک کند: «من هم تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم. خیلی اصرار کرد که همین جا باش ولی دیگر نمیتوانستم آن وضعیت را تحمل کنم. حسابم را در آورد اما پولم را نداد. من در یک جای دیگر به خاطر کار رفتم. چند روز بعد که زنگ زدم، گوشی خود را جواب نداد. آخر گفت من پول تو را به برادرت میدهم و حالا ندارم چون از صاحب کار پول میخواستم، دعوا کرد و من را لت و کوب از ساختمان بیرون انداخت و هیچ پولی هم نداد. اولش فکر کردم دروغ میگوید ولی زیاد تحقیق کردم، فهمیدم که راست میگوید. دیگر از او پول نخواستم. نمیدانم که به برادرم پول داد یا نه. بعد از چند وقت خبر شدم که همین شخص سر کار فوت کرده و مرده است.»
او ادامه میدهد که در یکی از ساختمانهای دیگر که کارگری کرده هم همین اتفاق برایش تکرار شده و مبلغ پنج میلیون تومان او را کارفرمای افغانستانی پرداخت نکرده است. روزی ماموران پلیس ایران به ساختمانی که در آن کار میکرد رفته و تمام کارگرانی که فاقد مدرک اقامت بودند را دستبند زده و با خود برده بودند. تنها او از ساختمان فرار کرده بود. پدر کارفرما که پاسپورت افغانستان و ویزای ایران داشته است اما از چنگ ماموران رها میشود.
پس از این اتفاق، کارفرمای او در تماس تلفنی به وی میگوید هر میزانی که حقوق در نظر داشته باشد، به او پرداخت میکند، به این شرط که پدر صاحب کار را در آنجا تنها نگذارد: «کارفرما دوست برادرم بود. گفت من را حالا رد مرز میکنند اما تو هر قسم که میشود، آنجا با پدرم کار کن. گفت عمویم هم میآید پیش شما چون کارش خیلی سخت است. بعد از چند روز عمویش آمد و با هم کار کردیم. کار ساختمان که تمام شد، خودش هم دوباره به ایران آمد. حقوق روزانه من را هیچ مشخص نکرده بود. گفته بود هر قدر خودت گفتی، قبول است. وقتی با هم حساب کتاب کردیم، حقوقم را از دلم داد.»
به گفته او، کارفرمایش با یک شهروند افغانستانی دیگر شریک بود و این بار برای کار با شریکش، او را به یکی دیگر از ساختمانها میفرستند. او هم مدت یک سال را با شریک صاحبکارش کار میکند اما صاحبکار جدید باید به دلیل تمام شدن مهلت ویزایش، از ایران میرفت و دوباره برمیگشت. زمانی که کارفرما دوباره به ایران باز میگردد، او کار را تمام کرده بود اما کارفرما باز هم از پرداخت مطالباتش سر باز میزند.
این جوان افغانستانی میگوید: «کارفرمای ما روزمزد حساب کرد و به گپ خود عمل نکرد. ما گفتیم خیر است، هر قسم که حساب کردید، ما قبول داریم. باز کار خود را با او ادامه دادیم تا این که کارش رو به تمامی بود. من جای دیگری به خاطر کار میرفتم. چند بار کارفرما را گفتم بیا حساب و کتاب کنیم که معلوم شود چه قدر طلبکار هستم ولی او قبول نمیکرد. میگفت فعلا برو، بعد حسابت را تصفیه میکنم. من جای دیگر کار کردن رفتم. چند بار به این نفر زنگ زدم ولی جواب نمیداد. آخرش یک روز خودم رفتم در ساختمان و گفتم چرا گوشی خود را جواب نمیدهی؟ هزار قسم بهانه آورد و باز هم حاضر نشد با من حساب و کتاب کند. گفت چند روز بعد زنگ میزنم ولی زنگ نزد که هیچ، من هر قدر زنگ میزدم، جواب نمیداد. آخرش گفت من حساب تو را در آوردم، چهار میلیون تومان میشود. ولی وقتی خودم حساب کردم، پنچ میلیون تومان میشد. گفت حالا پول ندارم، وقتی پیدا کردم، میدهم.»
پس از آن، او چندین بار برای گرفتن حقش با کارفرما تماس میگیرد اما هر بار با بهانههای مختلف او روبهرو میشود. به گفته او، این کارفرمای افغانستانی پول چند کارگر هموطن دیگرش را نیز همینگونه پرداخت نکرده است.
پس از بدتر شدن وضعیت کاری و همچنین سخت شدن شرایط زندگی در ایران، او دل به دریا میزند و برای رساندن خود به کشورهای اروپایی، راه ترکیه را در پیش میگیرد. اما تجربه سفر قاچاقی که از افغانستان به ایران داشت، اینبار در ترکیه تکرار شد.
میگوید در ترکیه با کمبود پول مواجه شده بود: «هر کاری کردم، بالاخره پولم را نداد تا وقتی به ترکیه رفتم. چند وقت به خاطر پول در آنجا ماندم. یک روز خودش زنگ زد و گفت تو را خیلی اذیت کردم، حالا پولت را میدهم. گفت برادرت هم به من کمی بدهکار است. گفتم من خودم هم بدهکار هستم، پول را به خودم بده یا به حساب کسی که به او بدهکار هستم، واریز کن. گفت باشد، درست است. ولی دیگر گم شد. نه به برادرم پول را داد و نه به حساب کسی که بدهکار بودم واریز کرد. پولم را خورد؛ پولی را که در گرمای تابستان روی نمای بیرون برایش کار کرده بودم. خیلی درد داشت. چون خیلی زحمت کشیده و عرق ریختانده بودم.»