آن روز فهمیدم ۵۳ نفر در سالن ۱۲ زندانیاند که تقریبا اتهام همه آنها جاسوسی و یا ارتباط با دول متخاصم است. برخی ایرانی، برخی خارجی بودند و عدهای تابعیت دوگانه داشتند.
زندانیانی که اتهام جاسوسی یا ارتباط با دول متخاصم داشتند، تنها در سالن ۱۲ نبودند. رد آنها را در همه بندهای زندان میشد پیدا کرد. بنابراین فرصت گفتوگو با بسیاری از آنها را داشتم. جالب اینجاست که وقتی در مورد نحوه بازداشت و اتهاماتشان صحبت میکنند، گویی همه آنها یک نفرند.
زمانی که در مورد نحوه بازداشتشان صحبت میکنند، به وضوح میشود بهت و ناباوری را و لرزش بدن را در آنها مشاهده کرد. هر وقت در مورد گناهکار نبودن خود صحبت میکنند، تبدیل به کودکی میشوند و معصومانه در صدد اثبات بیگناهی خود برمیآیند.
روزی پس از ملاقات با خانواده، به بند برگشتم. به محض ورود به هواخوری، بین جمعی از دوستانم متوجه جوانی شدم که کمی درشتهیکل بود با یک عالمه موی بلند و فر و با قیافهای خاص هنرمندان که «مهراوه» به این تیپ جوانها میگوید انتلکت. headtopics.com
او بیش از همه از خودش خشمگین بود که چگونه اعتماد کرده و از کشوری امن به محلی برگشته است که حالا باید بخش زیادی از عمر خود را پشت میلههای زندان سپری کند.
»، افرادی را در «زندان اوین تهران» به یاد میآورد که با اتهامهایی نظیر جاسوسی یا همکاری با دولتهای متخاصم، به بند کشیده شدهاند. او در پی مشاهده روایت «نزار زکا» میگوید «شما میتوانید نزار را بردارید و کسان دیگری را در آن قاب قرار دهید؛ مستندی خواهد شد بیپایان از آدمهای همسرنوشت.» رضا خندان، همسر «نسرین ستوده»، وکیل و کنشگر حقوق بشر زندانی، میگوید در زندان زنان هم بسیارانی با همین اتهام محبوسند: «داستان آنها را هم میگذارم برای نسرین که هر وقت آزاد شد، تعریف کند.»آخرین شبی که در قرنطینه زندان اوین بودم، هنگام شستوشوی وسایلم، شخصی که معلوم بود مدتی صبر کرده بود تا کارم تمام شود، جلو آمد و خودش را معرفی کرد. او گفت که دیپلمات بوده، در زمان جنبش سبز، از آن جنبش حمایت کرده و به اتهام جاسوسی بازداشت شده است. لباس مشکی پوشیده بود؛ فهمیدم به علت درگذشت پدرش به او مرخصی داده بودند. بعدها افراد زیادی با این اتهام در زندان بودند و بابت درگذشت پدر یا مادرشان به هیچ عنوان به آنها مرخصی نمیدادند.
اولین بار، او بود که مرا با «سالن ۱۲» آشنا کرد؛ یکی از سالنهای بند ۸ که شرایط به مراتب بدتری نسبت به سایر سالنها داشت، زیر زمین بود و هواخوری و امکانات محدودتری نسبت به بندهای عمومی داشت.
آن روز فهمیدم ۵۳ نفر در سالن ۱۲ زندانیاند که تقریبا اتهام همه آنها جاسوسی و یا ارتباط با دول متخاصم است. برخی ایرانی، برخی خارجی بودند و عدهای تابعیت دوگانه داشتند.
مستند میزبانی ناجوانمردانه، ساخته «مازیار بهاری»، را که دیدم، ذهنم پرواز کرد به راهروها، کتابخانه، هواخوری، اتاقهای بند عمومی و سلول چهار نفره بازداشتگاه ۲۰۹.
زندانیانی که اتهام جاسوسی یا ارتباط با دول متخاصم داشتند، تنها در سالن ۱۲ نبودند. رد آنها را در همه بندهای زندان میشد پیدا کرد. بنابراین فرصت گفتوگو با بسیاری از آنها را داشتم. جالب اینجاست که وقتی در مورد نحوه بازداشت و اتهاماتشان صحبت میکنند، گویی همه آنها یک نفرند.
حالا که مستند را دیدم متوجه شدم که اکثر آنها تجربه و حس مشترکی دارند: وقتی از اعتمادشان به مجموعه نظام اداری، قضایی و امنیتی ایران صحبت میکنند، وقتی میگویند چگونه این سیستم که به او اعتماد کرده بودند، بیهیچ دلیل منطقی به خود اجازه داده تا زندگی آنها را به تباهی بکشاند و یا بخش مهمی از بهترین دوران زندگی آنها را نابود کند، دچار خشم و انزجار میشوند.
زمانی که در مورد نحوه بازداشتشان صحبت میکنند، به وضوح میشود بهت و ناباوری را و لرزش بدن را در آنها مشاهده کرد.
بسیاری از افرادی که با این اتهامات بازداشت میشوند، کسانی هستند که کار سیاسی نمیکردند؛ بنابراین انتظار بازداشت هم نداشتند. برخی از آنها تا مدتها فکر میکنند حتما اشتباهی رخ داده است، حتما درست خواهد شد، لابد باید تلاش بیشتری کنم تا ثابت کنم بیگناهم و تصوراتی از این قبیل. نمیتوانند باور کنند سیستمی که به آن اعتماد کرده بودند به این راحتی آنها را بازداشت و به دهها سال زندان محکوم کند.
هر وقت در مورد گناهکار نبودن خود صحبت میکنند، تبدیل به کودکی میشوند و معصومانه در صدد اثبات بیگناهی خود برمیآیند.
مستند میزبانی ناجوانمردانه یک تصویر واقعی از یک ماجرای گروگانگیری است. شما میتوانید نزار را بردارید و کسان دیگری را در آن قاب قرار دهید؛ مستندی خواهد شد بیپایان از آدمهای همسرنوشت؛ مستندی چند قسمتی!
روزی پس از ملاقات با خانواده، به بند برگشتم. به محض ورود به هواخوری، بین جمعی از دوستانم متوجه جوانی شدم که کمی درشتهیکل بود با یک عالمه موی بلند و فر و با قیافهای خاص هنرمندان که «مهراوه» به این تیپ جوانها میگوید انتلکت.
با رویی خندان دستش را از دور تکان داد و گفت: «سلام آقای خندان! من "کیومرث مرزبان" هستم. از طرف "رادیو زمانه" قبلا با شما مصاحبه کردهام.» بعدها که مفصل با او صحبت کردم، فهمیدم مشکل او این بوده که به سیستم امنیتی اعتماد کرده است. او میخواسته به کشورش برگردد و کار هنری و فرهنگی بکند؛ دور از سیاست. یک نهاد امنیتی به او گفته بود که هیچ مشکلی برایش پیش نخواهد آمد، اما سازمان اطلاعاتی دیگری او را بازداشت و به ۲۳ سال و اندی زندان محکوم کرده بود. صمیمانه به او گفتم: «مشکل تو این بوده که فکر میکردی کشور فقط یک دولت دارد. از یکی اجازه گرفتی، از دومی اجازه نگرفتی و آن دومی بازداشتت کرد.»
او بیش از همه از خودش خشمگین بود که چگونه اعتماد کرده و از کشوری امن به محلی برگشته است که حالا باید بخش زیادی از عمر خود را پشت میلههای زندان سپری کند.
عکس دکتر «احمدرضا جلالی» را با صورتی کاملا گرد و بدنی نسبتا چاق دیده بودم. در کتابخانه بند ۴ با او قرار گذاشتم. معمولا میز اول مینشست و یکی از روزنامههای داخل کشور را که به انگلیسی منتشر میشد، میخواند. به محض این که شروع به صحبت کردیم متوجه شدم ترک است و بچه سراب. بنابراین زدیم کانال یک (آخر، برای هر کس زبان مادریاش کانال یک است). بار اول که او را دیدم، جا خوردم. پهنای صورت و بدنش تقریبا کمی بیش از نصف اندازهای بود که در عکسها دیده بودم.
از سوابق کاریاش در ایران تا زندگی در خارج از کشور و آخرین ورودش به ایران و سپس بازداشتاش در مقابل «بیمارستان آتیه» و بازجویی در یک هتل را برایم تعریف کرد. هنگامی که میخواست از بیگناهیاش در هر موردی که به او اتهام زده بودند بگوید، معصومانه به جان بچههایش قسم میخورد. انگار من او را مجرم میدانستم و او در صدد رفع اتهام بود.
در مورد پخش ویدیوی اعترافاتش میگفت: «تو سلول وقتی فیلم اعترافاتم را دیدم، شوکه شدم؛ با خودم گفتم اینها را من گفتهام؟!» به قدری صحبتهای او را بریده و وصلهپینه کرده بودند که تبدیل به اعترافاتی عجیب و غریب علیه خودش شده بود. او هماکنون چندین سال است که زیر حکم اعدام است و به همین خاطر وضع جسمیاش که آب رفته است، به حالت عادی برنمیگردد.
دکتر «محمدعلی باباپور» به تناسب رشتهاش «منابع انسانی»، در مورد اعتیاد کارگران در ایران تحقیق کرده بود؛ عددی که در آمده بود بسیار تکاندهنده است. او را به ۱۰ سال زندان به دلیل ارتباط با دول متخاصم محکوم کرده بودند و هنوز هم که هنوز است باورش نمیشود چند روز بعد از مراسم عقدش، همسر جوانش باید ده سال منتظر برگشت او بماند.
این اتهام به نظر آنها به قدری مسخره بود که باباپور میگفت: «هر وقت مسعود منو تو راهرو میبینه به من میگه سلام همکار گرامی!» «مسعود کیانی» دندانپزشک بود و اتهام او نیز ارتباط با دول متخاصم بود. برای خنده به ایشان میگفت «همکار»؛ یعنی هر دو جاسوس هستیم.
چند روز بعد از این که باباپور وارد بند شد، شبهنگام از بلندگوی بند اسم او را برای اعزام به دادگاه خواندند. صبح در دادگاه حتی دستبند او را که به دست سربازی بسته شده بود باز نکرده بودند. قاضی «شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب»، سرپایی برگهای را مقابل چشمانش گرفته بود که بخواند. میگفت بعد از چهل، پنجاه ثانیه که بخشی از آن را خوانده بودم ورقه را کشید و گفت برو بیرون. در مقابل درخواستاش برای تعیین وثیقه گفته بود که «تو جاسوسی و باید سر همین چهارراه اعدامت کنند.»
بعدها این نحوه دادرسی را برای معاون قضایی زندان اوین تعریف کردم و گفتم که شرکت در چنین دادگاهی بیمعنی است. «حمیدیراد»، معاون قضایی زندان، البته نگفت که این داستان دروغ است، بلکه میگفت: «همیشه دادگاهها اینگونه برگزار نمیشود.» انگار «گاهی وقتها» اشکال ندارد.
«سیامک» جزو کسانی بود که خیلی از دستشان شاکی بود. او را در حالی که چشمبند داشت در پاگرد پلهها هل داده بودند و با سر زمین خورده بود. چشمبندش را بالا زده بود و میگفت متوجه شدم اگر سرم، یک ذره آنطرفتر خورده بود، مغزم متلاشی شده بود. آن وقت بود که فهمیدم ذرهای عقل تو کله اینها نیست. چندین ماه پدر سیامک، آقای «باقر نمازی»، در سلول بغلی او بوده و اینها هم بیخبر بودند. بعد از ۷۰ روز ممنوعالاصلاح بودن (ممنوعیت تراشیدن ریش)، او را با همین وضع به دادسرا میبرند. بازپرس با دیدن سر و وضع او کمی داد و بیداد میکند که این چه «قیافهایه؟!»؛ دلش به حال سیامک نسوخته بود بلکه میخواست بگوید من که بازپرسم خوبم، اما این ماموران خودسری و کوتاهی کردهاند. وگرنه خوب میدانند که در آن سلولها چه خبر است.
داشتیم میرفتیم ملاقات، افسر نگهبان اسم و اتهاممان را پرسید. جوابمان همیشه این بود که «ما امنیتی نیستیم؛ اتهام ما سیاسی است.» از سیامک که پرسید، سیامک حتی نگفت «سیاسی»، دستش را بلند کرد و گفت: «من گروگانام.»
«محمدحسین ملانژاد» در سلول ۲۰۹ هر چند وقت یک بار، پس از خواندن قرآن، نفس عمیق آهگونهای میکشید و به خودش امیدواری میداد که به زودی همه چیز تمام خواهد شد. تنها زمانی غم و غصهاش را اندکی فراموش میکرد که با همبندی دوزبانهمان که در واقع ایرانی بود، اما سالهای طولانی در عراق زندگی کرده بود، صحبت میکرد. از او درباره اتهامش میپرسید. او میگفت که اتهامش کمک به جابهجایی ۳۰ هزار پالت ۱۰ میلیون دلاری از ایران به عراق بوده؛ برای تاسیس بانک. شماره تلفن دستی «لاریجانی» و «قاسم سلیمانی» را داشت و به بازجو گفته بود که به جای همسرش اجازه بدهد به آنها زنگ بزند و مشکل حل شود. آقای ملانژاد میگفت مگر میشود این حجم از اسکناس یکجا باشد و قاچاق شود؟ کنار روزنامهای که جدولش را حل میکردیم، حساب کردیم که این مقدار پول دقیقا یعنی چهقدر؟ چند برابر بودجه و چند برابر… .
«محمدحسین» فوق لیسانس برق داشت. در دوبی شرکت تاسیس کرده بود و در زمینه خرید و فروش قطعات برق کار میکرد. بعدها خواهرش گفت که به اتهام ارتباط با دول متخاصم به ۱۲ سال زندان محکوم شده است.
یکی از باروحیهترین افرادی که با این اتهام در بند ۴ بود، آقای «علی کبریتساز توکلی» بود که هنگام رفتن به کتابخانه یا آشپزخانه او را میدیدم. پدربزرگش بنیانگذار «کبریتسازی توکلی» بود و پدرش تعداد زیادی از کارخانههای مهم ایران را احداث کرده بود. او نیز اتهامش ارتباط با دول متخاصم بود.
بند زنان نیز یکعالمه زندانی دارد با همین اتهام که دو نفر از آنها فعال محیط زیست بودند. داستان آنها را هم میگذارم برای نسرین که هر وقت آزاد شد تعریف کند.
با خود میگویم: «اگر این تعداد افراد تحصیلکرده جاسوس داریم که بازداشت شدهاند، لابد تعداد جاسوسان دهها برابر بیشتر از این است. همه جاسوسان که گیر نمیافتند، شاید یکهزارم آنها لو روند. جالب این که اکثر اینها هم ایرانیاند. اگر اتهام همه اینها واقعی است، آیا یک حکومت نباید از خودش بپرسد چرا این همه شهروند ایرانی تحصیلکرده داریم که علیه منافع کشور خودشان جاسوسی میکنند؟»
صحبتهای نزار برای چندمین بار تکانم داد. اما تکاندهندهترین بخش مستند، واکنش سرد و بیروح میزبانی بود که مهمانی را دعوت کرده بود و دستگاههای امنیتی متبوعش او را بازداشت کردند. بدون این که خطایی کرده باشد، چهار سال از بهترین دوران عمرش نابود شده بود.
متاسفانه پاسخ سوالهای اخلاقی نزار که به گونهای بیقرار و البته اندکی امیدوار به شنیدن پاسخی منطقی و شایسته بود، خنثیتر از آن بود که ذرهای آب باشد روی آتش خشم او.