ماسک را میدهد پایین. یک نخ از سیگار بهمن کوچک را با نوک ناخنهای چرکگرفته از داخل پاکت میکشد بیرون تا روشن کند. آتش ندارد. دست میکنم داخل جیبم فندک را درمیآورم برایش آتش میکنم.
به رسم تشکرِ سیگاریها، تلنگری میزند پشت دستم، پک اول را تا اعماق جانش فرو میدهد: «من خیلی کارا کردم تو زندگیم. از ریختهگری و تراشکاری بگیر تا الان که با موتور مسافرکشی میکنم. نشد درس بخونیم. حالا داستانش مفصله. ولی خب مث همه آدما همیشه دوس داشتم جیبم پرپول باشه. دزدی هم نکردم. کار کردم.»
خاکستر طولانی را میتکاند. چیزی به تهش نمانده. با آتشِ مانده از این سیگار، بعدی را میچاقد: «حالا ما که سنمون قد نمیده ولی یه دوران، بلیط بختآزمایی بوده. میخریدی، اگه شانست میزد، یهو یه پولی میبردی. بعدا اومدن اسمشو عوض کردن، شد ارمغان بهزیستی. همون بختآزمایی بود منتها میگفتن شما با نیت خیر بخر که خدا پیغمبریِ قضیه هم درست شه. من که نمیخریدم ولی خیلیا خریدن و بعضیا هم یه چیزایی بردن. کمکم یه چی اومد بهش میگفتن گلدکوئیست. یهو رفیقت دعوتت میکرد یه جایی، با چند نفر دورهت میکردن، میگفتن بیا سکه گلدکوئیست بخر، بعدش آدم بیار تو کار، هر چی این آدما بیشتر بشن و بیشتر بفروشن و اونا هم آدم بیارن، تو هم بیشتر سود میکنی. اونوقتا هندزفری خیلی باکلاس بود.
حالا هنه اپوزسیون بورس شدن کی بود کی بود من نبودم