صدای فریادهای برادرانش موقعی که در طبقه پایین مشغول بازی ویدئویی بودند، صدای مادرش که میخواست برای کمک به او به آشپزخانه برود و صدای تند تند حرف زدن خواهرش در تخت موقع خواب.
اما وقتی به ۱۰ سالگی رسید، همه فعالیتهایش متوقف شد. رکسانا بیگم دختر بزرگ یک خانواده سنتی مسلمان بود و مادرش دوست نداشت که او با این سن در پارک با پسرها بازی کند. او در این کلاس ثبت نام کرد و چون زمانش درست بعد از کلاسهای دانشگاه بود، احتمال خیلی کمی وجود داشت که پدر و مادرش متوجه شوند.او میگوید: " کمکم کرد در زمان حال حضور داشته باشم. این مهمترین چیزی بود که از آن جلسه یاد گرفتم. سریع، خشن و هیجانانگیز بود و مرا از مسائل منفی زندگی دور کرد. از نظر ذهنی، جسمی و عاطفی برایم بسیار چالشبرانگیز بود چون باید انرژیام را روی همان لحظه متمرکز میکردم. این چیزی بود که عاشقش بودم، این که داشتم از زندگی لذت میبردم.
حالا که او طعم کیک بوکسینگ را چشیده بود دیگر نمیتوانست به عقب برگردد. او به دنیای دیگری پا گذاشته بود.