در جو و فضای آن زمان، هیچ مکانی برای ترک اعتیاد وجود نداشت و شرایط آن زمان اصلا قابل مقایسه با اکنون نیست؛ نه از حیث میزان معتاد و گسترش اعتیاد و نه از نظر مراکز بازپروری! در روزهایی که برای دوستم در جستوجوی روشهای ترک بودم، با مهندس «حسين...
در جو و فضای آن زمان، هیچ مکانی برای ترک اعتیاد وجود نداشت و شرایط آن زمان اصلا قابل مقایسه با اکنون نیست؛ نه از حیث میزان معتاد و گسترش اعتیاد و نه از نظر مراکز بازپروری! در روزهایی که برای دوستم در جستوجوی روشهای ترک بودم، با مهندس «حسين دژاکام»، بنيانگذار «جمعيت احيای انسانی کنگره ۶۰» که مرکزی برای درمان معتادان بود آشنا شدم. استدلالهای او را پذیرفتم و دوستم را هم به این کنگره معرفی کردم که خوشبختانه برایش موثر بود. محل کوچکی در خیابان «اردیبهشت» داشتند و تعداد اندکی مراجعه کننده.
همان موقع تصمیم گرفتم صحنههایی از فیلم را در آنجا فیلمبرداری کنیم. در قسمتهای پایانی سریال که دیگر بسیار پربیننده شده بود، صحنههایی از کنگره ۶۰ با حضور آقای دژاکام و معتادان واقعی که ترک کرده بودند، به همراه بازیگران را نشان دادیم.
بسیاری تصور کردند همه آنها که حرف میزنند، بازیگر هستند.
پخش سریال «مسافر» از صداوسیما در پاییز و زمستان ۱۳۷۹، اتفاقی فرخنده بود از دو جهت؛ یکی از جهت این که درصد بالایی از مردم شبها برنامهای برای تماشا پیدا کرده بودند و دیگر آن که معتادها نه مجرم و خطاکار که بیمارانی نیازمند کمک معرفی شدند و این باور در بین مردم همهگیر شد. هر چند متاسفانه مسوولانی که باید به این باور میرسیدند، نرسیدند.
در جو و فضای آن زمان، هیچ مکانی برای ترک اعتیاد وجود نداشت و شرایط آن زمان اصلا قابل مقایسه با اکنون نیست؛ نه از حیث میزان معتاد و گسترش اعتیاد و نه از نظر مراکز بازپروری!
در روزهایی که برای دوستم در جستوجوی روشهای ترک بودم، با مهندس «حسين دژاکام»، بنيانگذار «جمعيت احيای انسانی کنگره ۶۰» که مرکزی برای درمان معتادان بود آشنا شدم. استدلالهای او را پذیرفتم و دوستم را هم به این کنگره معرفی کردم که خوشبختانه برایش موثر بود. محل کوچکی در خیابان «اردیبهشت» داشتند و تعداد اندکی مراجعه کننده.
همان موقع تصمیم گرفتم صحنههایی از فیلم را در آنجا فیلمبرداری کنیم. در قسمتهای پایانی سریال که دیگر بسیار پربیننده شده بود، صحنههایی از کنگره ۶۰ با حضور آقای دژاکام و معتادان واقعی که ترک کرده بودند، به همراه بازیگران را نشان دادیم.
بسیاری تصور کردند همه آنها که حرف میزنند، بازیگر هستند. اما با این حال، وقتی پنجشنبه این سریال پخش شد، روز جمعه از روابطعمومی صداوسیما با ما تماس گرفتند و گفتند تعداد زیادی تلفن داشته و از ۱۱۸ هم با آنها تماس گرفته و گفتهاند تعداد زیادی زنگ زده و شماره محلی که برای ترک میتوانند مراجعه کنند را خواستهاند. در حالی که ما نگفته بودیم این محل، واقعی است.
صبح روز شنبه آقای دژاکام به من زنگ زد و گفت: «آقا پاشو بیا اینجا.»
من رفتم و دیدم مردم برای رفتن به کنگره ۶۰ در خیابان صف بستهاند؛ جایی که وقتی من برای تحقیق مراجعه کردم، پرنده پر نمیزد. همین موضوع موجب شد که ستاد مبارزه با مواد مخدر مرا مواخذه کند که ما به تو گفتیم کلاه بیار، سرآوردی؟! هر چند برای دوستان کنگره ۶۰ خوب شد و ساختمانی در شمال تهران به آنها دادند و صدها نفر برای ترک با خانوادههایشان مراجعه میکردند.
در مصاحبهای گفتم برای این که «پانتهآ بهرام»، نقش «منیژه خاکباز» را خوب بازی کند، ترتیب آشنایی او را با خانمی که خودش معتاد تزریقی هرویین بود و اکنون سالها است ترک کرده و دفتر خاطراتی دارد که همه را نوشته است، دادم که بسیار برایش مهم بود و در نقشآفرینیِ باورپذیرش موثر.
روزی دو خانم دانشجو آمدند و گفتند ما روی نقش اعتیاد کار تحقیقی میکنیم و اگر ممکن است، ما را با آن خانمی که در مصاحبه خود گفتید، آشنا کنید. من نام و مشخصات و شماره تلفن و نشانی محل کارش که در همان دفتر «جمعیت آفتاب» بود را دادم. چند ساعت بعد زنگ زدند و گفتند ما به آنجا مراجعه کردیم و گفتند وقت ایشان تا شش ماه آینده پر است!
اکنون خوشبختانه در چندین شهر، کنگره ۶۰ شعبه دارد و همه جا در برنامههای خود از سریال مسافر و «من مجید، یک مسافر هستم» یاد میکنند.
اگر برای آن دوستان تا حدودی خوب شد و هر روز خبرهای تازهای از خانوادهای که نجات پیدا کرده بود میرسید و مرا خوشحال میکرد اما برای ما این بدی را داشت که متاسفانه مجبور شدیم برای تمام کردن برنامه، از سایر بخشهای کلک خیال بودجه به این سریال اختصاص دهیم.
البته آن زمان آگهیهای «شبکه تهران» را چند شرکت خصوصی خریده بودند و آنها هم مبلغی به عنوان کارانه تشویقی به ما دادند که اندکی از زیان وارده را جبران کرد.
در مورد ممیزی زیاد میتوان گفت اما تنها به یک مورد بسنده میکنم. چون شعر «احمد شاملو»، «دست تطاول» برایم اهمیت زیادی داشت و آن روزها که مینوشتم، با آقای شاملو و «آیدا» عزیز(همسر شاملو) مراوده نزدیکی داشتم، میخواستم این شعر در سریال خوانده شود. خود آقای شاملو هم شعر را در «کاشفان فروتن شوکران» خوانده بود.
نوار کاشفان را به ابولفضل پورعرب دادم تا خوب گوش بدهد و بعد در اتاق صدای کوچک دفترمان آمد و خواند. بسیار نزدیک به آقای شاملو خواند به گونهای که خود من وقتی شنیدم، تصور کردم همان صدای آقای شاملو است.
در هر صورت، وقتی سریال پخش میشد، متاسفانه آقای شاملو فوت کرده بودند و پخش صدایش بسیار خاطرهانگیز شد. همان زمان در یکی از روزنامههای اصلاحطلب نقدی نوشتند که صدای شاملو از تلویزیون پخش شده است در حالی که هنگامی که درگذشت و چندین هزار نفر برای مراسم خاکسپاری او به خیابان آمده بودند، هیچ حرفی در تلویزیون زده نشد.
ناظر پخش از من پرسیده بود شاعر شعر کیست و من گفته بودم آدم مهمی نیست! اما پس از چاپ این مقاله، مدیرپخش با من تماس گرفت که چرا نگفتی شعر سروده شاملو است و از آن بدتر، صدای شاملو هم هست. من گفتم اگر نام شاعر را میگفتم، آنوقت مسوولیت شما زیادتر میشد و نه میتوانستید جلوی آن را بگیرید، نه میتوانستید نگیرید. پس باید تشویقم کنید که بار مسوولیت را خودم به دوش کشیدم. در مورد صدا هم گفتم چرا هر حرفی دیگران میزنند، شما میپذیرید؟ این صدای خود پورعرب است و صدای شاملو نیست و دوباره گوش بدهید، متوجه میشوید. پاسخی هم روابطعمومی صداوسیما به آن نشریه داد.
اتفاقهای بسیار جالبی در هنگام و پس از پخش سریال افتاد؛ از ممیزیها و حذف بعضی از جملات تا نقدهایی که نوشتند و مرا متهم به هواداری از سلطنت کردند. زیرا تنها شخصیت بسیار مثبت سریال، «رضا» نام داشت که «دانیال حکیمی» نقش او را بازی میکرد و پسرخاله «افسانه» (آناهیتا نعمتی) بود.
رضا سالها در فرانسه زندگی کرده بود و حالا به درخواست پدربزرگش، «آتش تقیپور»، به ایران آمده بود. انسان بسیار صادق و سالمی بود. همه فکر میکردند نام مسافر به خاطر او روی سریال است که در واقع چنین نبود.
این کلمه گرفته شده از جملهای بود که در کنگره ۶۰، معتادهای در حال ترک خود را در جمع با آن معرفی میکردند: «من فلانی، یک مسافر هستم».
در یک جای متن هم «ابراهیم یعقوبی»، پدر افسانه، «جمال اجلالی» با «مجید» شطرنج بازی میکرد و به او میگفت ما باید مراقب ملکههایمان باشیم که باز این را تعیبر به هواداری از «فرح پهلوی» کرده بودند. خلاصه بساطی بود از پیشداوریهای بیارتباط که اگر بخواهم به آن بپردازم، از حوصله این متن خارج است.
هر چند این پروژه از نظر مالی، سودی برای من یا کلک خیال به همراه نداشت اما در عوض، خانوادههای زیادی مراجعه میکردند یا نامه مینوشتند و تشکر و قدردانی میکردند که زندگیشان را زیر و رو کردهایم. در آخر کار هم «دانشگاه صنعتی شریف» طی مراسمی، از ما قدردانی کرد و لوح یادبودی داد و چند سکه طلا که ارزش اینها قابل بیان و سنجش با هیچ پولی نیست.
گفتنی درباره سریال مسافر زیاد است که امیدوارم روزی بتوانم در بحث دیگری بیان کنم. شنیدنشان بسیار جذاب است. اما فقط به یک مورد اشاره میکنم. سالها پس از مسافر، یک روز خانم پانتهآ بهرام با من تماس گرفت و گفت فیلم تازهای بازی کردهام و بیاید با شما و چند تا از بچهها برویم ببینیم. گفت بالاخره موفق شدم از «منیژه گرگرو» فاصله بگیرم!
فیلم «اقلیما»، به کارگردانی «محمدمهدی عسگرپور» بود و انصافا پانتهآ در نقشی کاملا متفاوت ظاهر شده بود. اما تا روی پرده آمد، با این که شش سال از سریال مسافر میگذشت، در سالن سینما پچپچ پیچید: «منیژه، منیژه گرگرو!»
برای دیدن اخبار و گزارشهای بیشتر درباره رسانه و خبرنگاری به سایت